معنی گونه و دسته

حل جدول

گونه و دسته

صنف


گونه

سنخ، صنف، دسته


دسته

صنف، قسم، گونه، باند، جماعت، گروه


گونه و قسم

دسته، جنس، نوع

لغت نامه دهخدا

گونه گونه

گونه گونه. [ن َ / ن ِ ن َ / ن ِ] (ص مرکب) رنگارنگ. (انجمن آرای ناصری ذیل ماده ٔ گون). گوناگون. لونالون. ملون به الوان. از هر لون. از هر رنگ. رنگهای مختلف:
ز هر گونه گونه درخشان درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
|| اقسام مختلف. (ناظم الاطباء). متنوع. متعدد. بسیار. از هر نوع. از هر شکل. جور به جور. جوراجور. از هر دست و از هر صنف:
ز بس گونه گونه سنان و درفش
سپرهای زرین و زرینه کفش.
فردوسی.
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش.
فردوسی.
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب.
لبیبی.
و مرغزار پرمیوه ما بودی، از تو میوه گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). شخص امیر ماضی... را در پیش دل و چشم نهد و در نعمتها و نواختهای گونه گونه و جاه و نهاد وی نگرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333).
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی.
قطران.
نشانه کردم خود را به گونه گونه گناه
نشانه ٔچه که برجاست تیر خذلانم.
سوزنی.
هریکی گونه گونه از رنگی
بوی هر گل رسیده فرسنگی.
نظامی.
از این در گونه گونه دُرهمی سفت
سخن چندان که میدانست میگفت.
نظامی.
گونه گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی.
مولوی.
گونه گونه خوردنیها صدهزار
جمله یک چیز است اندر اعتبار.
مولوی.
به رنگ رنگ ریاحین و گونه گونه نبات
به غور و نجد زمین فانظروا الی الاَّثار.
(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 99).
|| (اِ مرکب) اطوار مختلف. اشکال مختلف. هیأتهای مختلف. حالات مختلف:
تا دگر روز در جهان آید
پس بگردد به گونه گونه جهان.
سعدی.


گونه

گونه. [ن َ / ن ِ] (اِ) عارض و رخساره که به عربی خد گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری). مجازاً رخسار و چهره را گویند. (انجمن آرا). هریک از برجستگی دو جانب روی آدمی. (یادداشت مؤلف). دو طرف صورت. لپ. چهره و صورت. خَد. عارض. عارضه. وجنه:
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونه ٔ غمگین.
رودکی (از انجمن آرا).
وز آن پس به روی سپه بنگرید
سپه را همه گونه پژمرده دید.
فردوسی.
زمانی به پاسخ نیامد فرود
همه گونه ٔ پهلوان شد کبود.
فردوسی.
گفتم که مرا نفس ضعیف است و نژند است
منگر به درستی تن و این گونه ٔ احمر.
ناصرخسرو.
قصر ملک بلرزید و گونه ٔ او زرد شد. (مجمل التواریخ).
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را.
ادیب صابر.
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دو گونه چو گلزار و بزم چون گلشن.
امیر معزی (از فرهنگ نظام).
دعوی مشتاق را شرع نخواهد بیان
گونه ٔ زردش دلیل ناله ٔ زارش گواست.
سعدی.
بیا و گونه ٔ زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه ای دراز آید.
سعدی.
جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد
تا زعفران گونه ٔ من لاله گون شود.
سعدی.
|| جنس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (السامی فی الاسامی). نوع. (منتهی الارب).قسم. صنف. جور. طور. چنان:
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت.
رودکی.
مردمان بخرد اندر هر زمان
راه دانش را به هر گونه زبان...
رودکی.
زده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی مر یکی [را] سزا.
ابوشکور (از لغت فرس).
و ده گونه آن بوده که پوست و مزغ (مغز) آن بتوان خورد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
فغان من همه زان زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ز هرگونه نیرنگها ساختند
و آن درد را چاره نشناختند.
فردوسی.
فرستاد بایدْش تا سرکشان
نیابند از او هیچ گونه نشان.
فردوسی.
سخنها بر این گونه پیوند کن
و گر پند نپْذیردش بند کن.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار نویداست
وز سر زلفت هزار گونه زلیفن.
فرخی.
کمانکشی است بتم با دو گونه تیر بر او
و از آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
آهستگئی باید آنجا و مدارائی
صد گونه عمل کردن صد گونه هشیواری.
منوچهری.
محال است ترا رفتن، که به خراسان فتنه است از چند گونه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411).
دو گونه است مرده ز راه خرد
که دانا بجز مرده شان نشمرد.
اسدی.
از این گونه بدعتها نهاد [مزدک]. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). و شمشیرچهارده گونه است... و باز این نوع ها به دیگر انواع بگردد. (نوروزنامه). اطباء عراق وی را ماء مبارک خوانند، وی آن چیزی است که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد. (نوروزنامه). و چندان انگور که به هرات باشد. به هیچ شهری و ولایتی نباشد، چنانکه زیادت از صد گونه انگور را نام بر سر زبان بگویند. (نوروزنامه). و در نسب ثمود بسیار گونه روایتها است. (مجمل التواریخ). هریکی را گفتار و زبان از گونه ای بوده. (مجمل التواریخ).
عمادی از تو چندان درد خورده است
که بر هر موی او صد گونه درد است.
عمادی شهریاری.
هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت
خدنگ غمزه ٔ خوبان ز دلق نه توئی.
سعدی.
مرا هم که صد گونه آز وهواست.
سعدی.
هزار گونه گل از شاخ چهره بنمودند
چو لعبتان گل اندام نازک از پاچنگ.
شمس فخری.
- دو گونه، دوتا. دو جنس. (ناظم الاطباء). دو نوع. دو قسم.
|| پاره. قسمت:
بزد تیغ و کردش به دو گونه راست
نه این نیمه افزون نه آن نیمه کاست.
فردوسی.
|| روش. طرز. قاعده. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری). اسلوب. (غیاث اللغات) (آنندراج). طور. (ترجمان القرآن). جور. شیوه. ترتیب. راه. سنخ. طریق. کیفیت مجازاً طرز و روش و صفت. (فرهنگ نظام) (آنندراج) (السامی فی الاسامی):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرْش چرخ.
ابوشکور.
تا با تو چو بندگان همی گردد
هرگونه که تو همیش گردانی.
ناصرخسرو.
- دگرگونه، متغیر. به طریق دیگر. به کیفیت دیگر. دیگرسان:
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه تر ساخت آوای رود.
فردوسی.
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیج گذر کرد بر پیشگاه.
فردوسی.
وزان پس همی خوان و می خواستند
دگرگونه مجلس بیاراستند.
فردوسی.
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد.
ناصرخسرو.
چون قدم ازمنزل اول برید
گونه ٔ حجام دگرگونه دید.
نظامی.
وزرای نوشیروان در مهمی از مصالح مملکت اندیشه همی کردند و هریک از ایشان دگرگونه رائی همی زدند. (گلستان).
- دیگرگونه، به کیفیت دیگر. طور دیگر. به صورت دیگر: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت، دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). من نه از آن مردانم که به هزیمت بشوم اگر حال دیگرگونه باشد من نفس خود به خوارزم برم. (تاریخ بیهقی). چون اندیشیدم [مسعود] که خوارزم ثغری بزرگ است... باشد که دشمنان تأویل، دیگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی).
- هیچ گونه، به هیچ وجه. ابداً:
ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت تو روی زرد.
فردوسی.
ز هر سو به ایوان او بنگرید
نشانی از او هیچ گونه ندید.
فردوسی.
ز هیچ گونه، بدو جادوان حیلت ساز
به کار برد ندانند حیلت و نیرنگ.
فرخی.
به گونه ٔ شب روزی برآمداز سر کوه
که هیچ گونه بر آن کارگر نگشت بصر.
فرخی.
- یک گونه، یک تا. بی آمیزش. مفرد.یک طریقه. (ناظم الاطباء).
|| شکل و هیأت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغه).قیافه. سان. وضع. ترتیب. طور. فرم. طرز و طریق:
چون آب به گونه ٔ هر آوند شوی.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
بدرید روی زمین را به چنگ
ابر گونه ٔ شیر و جنگی پلنگ.
فردوسی.
قامت کوتاه دارد رفتن شیر دژم
گونه ٔ بیمار دارد قوت کوه حراز.
منوچهری.
چنین است و زین گونه تا بد بس است
زیان کسی سود دیگر کس است.
اسدی.
گفتم [بونصر مشکان] چنین بود ولیکن خلیفه را چند گونه صورت کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 179). طاهر گل افشانی کرده که هیچ ملک بر آن گونه نکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
بر تو جوان گونه ٔ پیری چراست
لاله ٔ خودروی تو خیری چراست.
نظامی.
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونه ٔ آس.
مولوی.
|| مانند. سان. وار. مثل. صنف. (از السامی فی الاسامی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات):
بازگشای ای نگارچشم به عبرت
تات نکوبد فلک به گونه ٔ کوبین.
خجسته (از لغت فرس).
- آرام گونه، تسکین اندک. قرار اندک. مختصر آرامش. اندک آسودگی: هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده میباشد و بنده چند دفعه نزدیک او رفت تا آرام گونه یافت. (تاریخ بیهقی).
- آشفته گونه: چون آشفتگان.
- || بشوریده. شوریده گونه، در حالی نزدیک به حالت طغیان: محمدبن الحصین القوسی شهر بر او آشفته گونه همی داشت. (تاریخ سیستان).
- آن گونه، آن شکل. آن سان. آن قسم:
دیده ٔ حاسد و بدخواه تو بادا خسته
هم بر آن گونه که از کوزه برون جست فقاع.
سوزنی.
سیب را هر طرفی داده طبیعت رنگی
هم بدان گونه که گلگونه کند روی نگار.
سعدی.
- ابرگونه، به شکل ابر. مانند ابر. بسان ابر.
- بازگونه، باژگونه.معکوس. دروا. معلق.
- باژگونه، بازگونه. معکوس. دروا. معلق:
تو ز آن ره که شد باژگونه نورد
بخواه از خدا حاجت و بازگرد.
نظامی.
- باشگونه، بازگونه. باژگونه. معکوس. مقلوب. بازگردانیده باشد و به تازی مقلوب بود. (لغت فرس). وارونه. پشت و رو:
فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان
ترا نیابم و تو مر مرا چرا یابی ؟
خسروی (از لغت فرس).
- بدان گونه، چنان.آنچنان. بدان قسم:
بدان گونه شادم که تشنه به آب
و گر سبزه از تابش آفتاب.
فردوسی.
- بدین گونه، بدین سان. چنین. چونین. (یادداشت مؤلف):
بدین گونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد.
نظامی.
- بر گونه، بسان. بمانند. به شکل:
یک ره که چو بیجاده شد آن دو رخ بیمار
باده خور از آن صافی بر گونه ٔ بیجاد.
خسروی.
به گستهم گفتا تو بردار طوس
که شد دشت بر گونه ٔ آبنوس.
فردوسی.
بر گونه ٔ سیاهه ٔ چشم است غژم او
هم بر مثال مردمه ٔ چشم از اوتکس.
بهرامی.
- بر این گونه، این چنین. چنین. این سان:
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی (از آنندراج).
- ترگونه، کمی مرطوب. کمی نمناک. با اندکی تری. با نمناکی اندک: بارانکی خرد خرد می بارید. چنانکه زمین ترگونه بکرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 260).
- تیزگونه، با اندک تیزی.
- || تندمزاج، تندخو. سوداوی و عصبی مزاج: منصوربن اسحاق را برادرزاده ای بود برنا و تیزگونه. (تاریخ سیستان).
- چگونه، چه سان. به چه طریق. چطور:
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنین پریشانی.
سعدی.
- خجل گونه، با اندک شرمساری. کمی خجل چون شرم زده: زمانی نیک اندیشید و چون خجل گونه ای شد، پس عبدوس را گفت بازگو تا امشب مثال دهم تا حاصل و باقی وی پیدا آرند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 364).
- خلق گونه، مایل به کهنگی. کهنه: جبه ای داشت [حسنک] حبری رنگ با سیاه میزد، خلق گونه. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184).
- رنجورگونه، بیمارسان. چون بیماران. همچو مریض نالان و مریض احوال: مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیماری خللی و اجلی باشد منذربن حسین را خلیفه ساز. (ترجمه ٔ طبری بعلمی).
- زعفران گونه، بسان زعفران. مانند زعفران. چون زعفران. به رنگ زعفران.
- || مجازاً زرد و پریده رنگ:
نمودند کین زعفران گونه خاک
کند مرد را بی سبب خنده ناک.
نظامی.
- سست گونه، نااستوار متمایل به بی بنیانی. تزلزل. بی ثبات: چون ابراهیم الولید کار خویش سست گونه دید خود را خلع کرد. (تاریخ سیستان).
- شکایت گونه، شبه شکایت. اندک عدم رضایت نمائی: شب پیش مختار رفت و گفت این جماعت شکایت گونه می کنند. مختار گفت دیرگاه است که میگویند. اما هر چه ایشان را باید اجابت کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- شوریده گونه، نیمه عاصی. نیمه طاغی: همیشه مردمان را بر معدل بن الحصین شوریده گونه همی داشت. (تاریخ سیستان).
- صدرگونه، بمانند صدر. مسند مانند. متکا. چیزی شبیه بالش: او را دید در صدر گونه ای پشت بازنهاده و سخت اندیشمند و نالان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). رجوع به صدر شود.
- صلح گونه، آشتی گونه. به وضعی همانند صلح. گرگ آشتی: این صلح گونه کردند و بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 592). صلح گونه همی داشتند. (تاریخ سیستان). صلح گونه بساختند. (تاریخ سیستان).
- ضعیف گونه، نالان. رنجورگونه. با اندک ناتوانی.
- || خفیف: تا به لب بارگین به در فارس نو آواز طبلی آمد ضعیف گونه. (تاریخ سیستان).
- عاصی گونه، با اندکی طغیان. متمایل به عصیان و سرکشی: فوجی به مکران خواهیم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصی گونه شده است. (تاریخ بیهقی).
- کاسدگونه، کمی نارواج. اندکی بی رونق: اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه میباشد و خداوندان این صنایع مجرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- کاهل گونه، اندک کسل. کمی سست: به اندک کاهلی دلم کاهل گونه شده بود از غلبه ٔ خواب. (کتاب المعارف).
- گلگونه، دارای گونه ای چون گل. شبیه به گل. مانند گل. همچون گل. به رنگ گل.
- || غازه. سرخاب:
هم چو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
هم چو گلگونه بقائی هم ندارد گوهرم.
خاقانی.
رجوع به گلگونه شود.
- متواری گونه، چون متواریان. برسان متواریان. پنهان: و من بنده در هرات چون متواری گونه همی گشتم. (چهارمقاله ٔ عروضی).
- نرم گونه، با اندک نرمی. با ملایمت. با خویی نرم. ملایم: کوتوال این وقت قتلغتکین پدری بود نرم گونه ولیکن بااحتیاط. (تاریخ بیهقی).
- واژگونه، دگرگون. بازگردانیده. مقلوب. رجوع به بازگونه و باژگونه شود.
- هر گونه، از هر حیث. از هر جهت:
علی را چنین گفت و دیگر همین
کز ایشان قوی شد به هر گونه دین.
فردوسی.
- || هر نوع. هر جور. هر شکل. هر صنف:
گهرها یک اندر دگر ساخته
ز هر گونه گردن برافراخته.
فردوسی.
- هم گونه، همرنگ. همانند در رنگ و لون:
چون سوی چمن گذر کنی بینی
هم گونه ٔ کهربا شده مینا.
(یادداشت مؤلف).
|| رنگ و لون. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (بهار عجم) (السامی فی الاسامی) (آنندراج). آرنگ. فام. گون: سنمار گفت اگر بدانستمی که تو حق بشناسی و رنج من ضایع نکنی بنایی کردمی که با آفتاب به هر گونه بودی، اگر آفتاب سرخ بودی وی سرخ بودی و اگر آفتاب زرد بودی و چون ماه برآمدی هم بر گونه ٔ ماه شدی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مأمون چهل و هفت سال داشت که بمرد و بیست و پنج سال و پنج ماه خلیفه بود و او را به لقب ابوالعباس گفتندی و مردی بود به گونه اسمر میانه بالا. (ترجمه طبری بلعمی). و آن آب انگور که اندر کاسه بود و گونه نگردانیده بود. و نه مزه گرفته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
همان گونه ٔ آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید.
فردوسی.
گروهی چون هندوان، شبها را گونه دهند، و بگویند، شبی سیاه، و شبی کبود، و شبی زرد. (التفهیم بیرونی).
ز گرد معرکه چترش گرفته گونه ٔ لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونه ٔ مرجان.
فرخی.
بسا کسا که به دینار بخشش تو برد
ز دل غم وز دو رخسار گونه ٔ دینار.
فرخی.
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه هر که گونه سیه دارد او بود عنبر.
عنصری.
رخسارکتان گونه ٔ دینار گرفته
زهدانکتان بچه ٔ بسیار گرفته.
منوچهری.
رخم به گونه ٔ خیری شده ست ز انده و غم
دل از تکلف بسیار خیره گشت و دژم.
خسروانی.
به گونه رویشان چون دوده کردی
که و مه را به ننگ آلوده کردی.
(ویس و رامین).
روغن قسط... گونه ٔ روی نیکو کند.
(الابنیه عن حقائق الادویه).
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هردو به گونه شبیه یکدیگرند.
قریعالدهر.
از سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فروشست بوی و گونه ٔ سنبل.
ناصرخسرو.
ور گشت شمیره گلبن زرد
داده ست به سیب گونه ٔ وشم.
ناصرخسرو.
درحال رسول از غش درآمده، فاطمه را دید گونه ٔ روی گردیده. (قصص الانبیاءص 243). فاطمه را گونه بگردید و گریه بر وی غالب شد. (قصص الانبیاء ص 236). شراب... گونه ٔ رو سرخ کند. (نوروزنامه).
هر زمانش ز دیده گونه دهیم
گاه ضراب و گاه قلابم.
مختار غزنوی.
گونه از روی او بگشت. (تاریخ بخارا).
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه ٔ گل دهیم جیحون را.
ادیب صابر.
مردی از جهودان به نزدیک امیرالمؤمنین علی (ع) بیامد و گفت یا امیرالمؤمنین خدای ما جل جلاله که بود و چگونه بود. گونه ٔ روی امیرالمؤمنین علی (ع) بگشت. (اسرارالتوحید ص 206).
زرد است روی آزم و خوش ذوق خاطرم
چون زعفران که گونه به حلوا برافکند.
خاقانی.
گر گونه ٔ غمگنان ندارم
زان نیست که هستم از تو خرم.
خاقانی.
چون عقیق و بسد و لعل و زبرجد، رنگ و گونه گرفته. (سندبادنامه ص 164).
چو چوب عنابم گر چین گرفت روی همه
گرفت اشکم در دیده گونه ٔ عناب.
مولوی.
بسکه به رخهای زرد گونه ٔ گل داد
شیشه ٔ می بست دست رنگ رزان را.
طالب آملی (از بهار عجم).
لَون، گونه ٔ چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب).
- گونه دادن، رنگ دادن. رنگ بخشیدن:
روزی چو تازه دخترکی باشد
رخساره گونه داده به غنجاره.
ناصرخسرو.
- گونه شدن، گونه شدن روی یا رخسار، تغییر لون دادن آن. (یادداشت مؤلف).
- گونه گردانیدن، رنگ گردانیدن. رنگ گونه دیگر سان شدن، از بیم یا غضب.
- گونه گشته، رنگ برگردیده. (یادداشت مؤلف). رنگ بگردیده.
- گونه ٔ یاقوت، رنگ یاقوت:
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونه ٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان.
رودکی.
این کلمه به صورت مزیدمؤخر آید و معانی متعدد دهد.
- ز گونه شدن، دیگرگون شدن. رنگ دادن. تغییر رنگ دادن:
پستانکتان شیر به خروار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.
منوچهری.
|| گلگونه و غازه را گویند که زنان بر رخساره مالند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || هر دو طرف سرین و کفل. (برهان قاطع). به این معنی مصحف (کونه) = کون است. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || به معنی کونسته. (فرهنگ شعوری) (انجمن آرای ناصری).

گونه. [ن ِ] (اِخ) دهی است از دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 16000 گزی شمال خاوری فرمهین و 16هزارگزی راه عمومی. دامنه و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 440 تن است. آب آن از قنات و رودخانه ٔ محلی تأمین میگردد. محصولات آن غلات، بنشن سیب زمینی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس بافی است. از فرمهین اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


دسته

دسته. [دَ ت َ / ت ِ] (اِ) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج). || دستینه. خط نوشته. دستخط:
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته ٔ سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج). کوبه. مِدَق ّ. هاون دسته. حدله. (منتهی الارب):
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.
ناصرخسرو.
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش.
ناصرخسرو.
- امثال:
مثل دسته ٔ هاون، به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل. (امثال و حکم دهخدا).
اگر مردی سر دسته ٔ هاون را بشکن. (امثال و حکم ذیل همین مثل).
|| مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمه.قسمت غیر برنده ٔ کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه: دسته ٔ تیغ، دسته ٔ شمشیر، دسته ٔ کارد، دسته ٔ چاقو؛ قبضه و قائمه ٔ تیغ و شمشیر و جز آن:
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته ٔ تیغ دست.
فردوسی.
کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.
مولوی.
نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته ٔ شمشیر خواست.
میرخسرو.
سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.
کاتبی.
جزعه السکین، دسته ٔ کارد.جزاه؛ دسته ٔ درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب).خلیل، دسته ٔ شمشیر (دهار). نصاب، دسته ٔ کارد. (دهار).
- دسته بزر، با دسته ٔ زرین. دارای قبضه ٔ زرین:
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
یکی گرز پولاد دسته بزر
به گوهر بیاراسته سربه سر.
فردوسی.
- تیغ دودسته، رجوع به دودسته و دودستی شود:
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
|| جای گرفتن از چیزی یا آلتی، چنانکه دسته ٔ کمان. عجس. معجس. مشته. مقبض. آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است: کلیه؛دسته ٔ کمان. || جای گرفتن ظروف یا برخی آلات. قسمت برآمده بر کناره ٔ ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دسته ٔ دیزی، دسته ٔ کوزه، دسته ٔ مشربه، دسته ٔ قوری، دسته ٔ کماجدان، دسته ٔ سطل، دسته ٔزنبیل، دسته ٔ سماور و غیره. گوشه. عروه. دستک. دستاویز:
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی.
منوچهری.
این دسته که در گردن او[کوزه] می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست.
خیام.
عصام،دسته ٔ آوند. (منتهی الارب).
- بی دسته، دسته شکسته. فاقد دستاویز: مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.
؟
- امثال:
پسرخاله ٔ دسته دیزی من نیست، مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست.
صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد. (جامع التمثیل).
|| آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر. || قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دسته ٔ خاک انداز و دسته ٔ جارو و دسته ٔ بیل و دسته ٔ پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل. دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دسته ٔ خشت، دسته ٔ زوبین، دسته ٔگرز، دسته ٔ جارو، دسته ٔ بیل، دسته ٔ پارو، دسته ٔ خاک انداز، دسته ٔ دستاس، دسته ٔ گاوآهن، دسته ٔ قاشق، دسته ٔ ملعقه: چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه ٔ سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
تاج و تخت ملوک بی نم میغ
دسته ٔ گرز دان و قبضه ٔ تیغ.
سنائی.
مهندس دسته ٔ پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه.
نظامی.
یدالرحی، دسته ٔ آسیا. عصا الرمح، دسته ٔ نیزه. رعتر؛ دسته ٔ بیل و جز آن. (منتهی الارب).
- دسته ٔ اوجار، چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است. مشته.
- دسته ٔ فراش، جارو. (از جهانگیری):
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دسته ٔ فراش فرشها روبی.
مولوی.
- امثال:
پیر می سازد مریدان دسته می نهند.
- مثل دسته ٔ جارو، سبلتی بزرگ و آویخته. (امثال و حکم دهخدا).
|| ساعد آلات موسیقی چون دسته ٔ تارو ویلن و عود و طنبور. آنچه بر کاسه ٔ عود و طنبور وصل کنند. (برهان):
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دسته ٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل.
منوچهری.
- دسته ٔ حلاج، مشته. مقبض. رجوع به مشته شود.
- دسته ٔ طاء (به مناسبت شباهت)، شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. (آنندراج).
- دسته ٔ قید مجلد، دسته ٔ شکنجه. (آنندراج):
که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دسته ٔ قید مجلد.
میرالهی (درهجودو کوزه ٔ لوله دار).
|| چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم گناباد خراسان). || ساعت دوازده ٔ صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهای غروب کوک.توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحه ٔ ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دسته ٔ ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمه ٔ دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم. (سفرنامه ٔ خراسان ناصرالدین شاه).
- سرِ دسته، ساعت دوازده تمام.
|| گنبد گل. گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دسته ٔ گل و دسته ٔ ریحان و دسته ٔ نسترن و دسته ٔ شبوی و دسته ٔ نرگس و دسته ٔ خیری و غیره. مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند:
که آن دسته ٔ گل بگاه بهار
بمستی همی داشتی در کنار.
فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران.
فردوسی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.
فردوسی.
بیامد به پیشش زمین بوس داد
یکی دسته ٔ گل به کاووس داد.
فردوسی.
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دسته ٔ گل برنگ.
فردوسی.
اگر دسته داری بدستت مبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دسته ٔ نسترن.
فردوسی.
کتایون بشد با پرستار شصت
یکی دسته ٔ تازه نرگس بدست.
فردوسی.
سپهدار در خانه بنشسته بود
همی گرد بر گرد او دسته بود.
فردوسی.
خاری که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضردر کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دسته ٔ سوسن دم هر طاووسی.
منوچهری.
امیر همچنان دسته ٔ شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
هست پروین چو دسته ٔ نرگس
همچو بنات نعش رنگینان.
مشرقی.
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
دسته ٔ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دسته ٔ گل نیست آن که پشته ٔ خار است.
ناصرخسرو.
بدوستگانی این باده ای بدان آورد
بشادمانی آن دسته ای ازین بربود.
مسعودسعد.
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده ای به دسته.
انوری.
روز نوروز... موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامه).
دسته ٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت.
خاقانی.
چو سرو سهی دسته ٔ گل بدست
سهی سرو زیبا بود گل بدست.
نظامی.
یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست.
نظامی.
گرفته دسته ٔ نرگس بدستش
بخوشخوابی چو نرگسهای مستش.
نظامی.
سبزه بتحلیل بخاری شده
دسته ٔ گل پشته ٔ خاری شده.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل مینگری و آتش است.
نظامی.
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی ازگیاه بسته.
سعدی (گلستان).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار
دسته ٔ سنبل دمد تا به ابد از دمن.
علی قلی بیک ترکمان.
جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی
که بود دسته ٔ گل را حسد به دسته ٔ ما.
محمدقلی سلیم.
- دسته دسته، به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل:
بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
- گلدسته، دسته ٔ گل. مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند:
گلدسته ٔ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.
سعدی.
- مثل دسته ٔ گل، سخت پاکیزه. (امثال و حکم دهخدا).
|| چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعه ٔ فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند وبر گردشان بندی بندند. تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند. بسته ٔ ریاحین. دستجه. (منتهی الارب). چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه. بافه. یافه. بند. حزمه. فاروقه. مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء):
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و تره ٔ بقال.
ناصرخسرو.
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دسته ٔ سیر در خوش نیست سوسن.
ناصرخسرو.
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم.
سوزنی.
دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سداب و شبت از هریکی دسته ای. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). برگ کرفس وبرگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زلال خضر دل مرده را اثر نکند
دم مسیح نگیرد به دسته ٔ جندل.
میرخسرو.
باقه؛ دسته ٔ تره. (دهار). غبط؛ دسته ٔ کشت دروده. (منتهی الارب). ضغث، دسته ٔ سپرغم و دسته ٔ گیاه از هر نوع. (دهار). کدره؛ دسته ٔ دروده از زراعت. (منتهی الارب). || بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج). مقداری از هیمه. قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده. || چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجه؛ دسته ٔ ریسمان. (دهار). رزمه؛ بند پارچه. دسته ٔ پارچه.
- دسته کلید، مجموعه ٔ فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء). || بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی). بند کوچک. بند. دسته ٔ کاغذ. (برهان). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکرده ٔ توی هم گذاشته. (ناظم الاطباء). یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء): پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
اضمامه؛ دسته ٔ نامه.
- دسته های فرد، در اصطلاح مالیه ٔ دوره ٔ صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به «فرد» ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این دسته ها چنانچه حجیم بود آنهارا در یک بسته ٔ تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچه ٔ دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتروزیر دفتر و نسخه ٔ دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد.ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخه ٔ دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحه ٔ ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد. (از مقاله ٔ دکتر احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب شماره ٔ اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31). و نیز رجوع به دستورالعمل شود.
|| رشته. طویله. بند. علاقه.
- دسته ٔ مروارید، علاقه ٔ مروارید. (آنندراج):
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهره ٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند دسته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون.
امیرمعزی.
|| یک جمع. اجتماعی از مردم. گروه. جماعت. جمع. فئه. جماعت مردم. (برهان). جمعی از مردم. (غیاث). ثله. فریق. حزب. عصبه. معشر. قوم.
- دسته جمعی، باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم.
- از دسته ٔ، از جمع و طائفه ٔ. از گروه: من رب و رب ندانم از دسته ٔ شاهوردی خانم. (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر).
- دار و دسته، یاران و خویشان. بستگان و پیوستگان. پیروان و بستگان.
- دار و دسته راه افتادن، با همه ٔ افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن.
- دار و دسته راه انداختن، اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن.
|| جوق. طُلب. افراد در یک رده. جماعتی در صفی منظم: باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته. (جهانگشای جوینی).
- دسته دسته، گروه گروه. فوج فوج. جوق جوق. طلب طلب.
|| یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء). || این کلمه در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون اختیار شده است. (لغات فرهنگستان). || جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه هاو تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند وغالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دسته ٔ سینه زنان. دسته ٔ زنجیرزنان. دسته ٔ طبق کشان. دسته ٔ چاله میدان. دسته ٔ سنگلج. دسته ٔ ترکها.
- دسته راه انداختن، گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن.
- سردسته، راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن. آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد.
|| مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی. مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دسته ٔ اسماعیل بزاز. دسته ٔ زهرا قمی. || مسخره. (غیاث). رجوع به دسته شدن شود. || گستاخ. مردم گستاخ. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). گستاخ و بی ادب. (برهان). || مردم را گستاخ گردانیدن. (برهان). مردم را گستاخ کرده بودن. (فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمه ٔ دادی «کردی » باشد چنانکه در نسخه ٔ اسدی اینطور ضبط شده است:
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اوّلم دسته.
رودکی.
و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود. || ابرام. || اذیت. || خطا و غلط. || جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء). || یاری و معاونت. (آنندراج):
چون از فساد بازکشی دستت
آنگه کند صلاح ترا دسته.
ناصرخسرو.
در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمه ٔ دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان. رجوع به دو معنی مذکور شود. || یار و مددکار. (جهانگیری) (برهان). یاور. (فرهنگ اسدی):
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته همان است که حافظ می گوید «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام، یعنی سند گرفته ام که کی می میرم. || تتمه ٔ ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || مناقشه ٔ تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || دستوری. رخصت. اجازت. اذن. (یادداشت مرحوم دهخدابا علامت تردید).
- دسته یافتن، دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن:
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت.
اشرفی سمرقندی.


دار و دسته

دار و دسته. [رُ دَ ت َ / ت ِ] (اِ مرکب، از اتباع) پیروان و اطرافیان چیزی یا کسی، دار و دسته ٔ فلان کس. || دارو دسته راه انداختن، برانگیختن یاران و اطرافیان.

فرهنگ فارسی هوشیار

گونه گونه

‎ گونه گونه رنگارنگ، مختلف متعدد بانواع و اقسام: و چون خوانسالاران خوانها نهاده و سماطها کشیده اطعمه گوناگون از حد چند و چون بیرون. . . توضیح بهمین معنی گاه بصورت قید اید: هر روز هزار بار چون بوقلمون می گرداند عشق توام گوناگون. (عطار)

تعبیر خواب

گونه

گونه گلگون: دوردستهای روشن
گونه لاغر: غم
گونه آرایش شده: شرمساری
- لوک اویتنهاو

فرهنگ معین

گونه

رنگ، نوع، رخ، سیما، قسمت گوشتی زیر چشم ها و ک نار بینی و دهان، لُپ، همانند چیزی مانند: پیامبر - گونه. [خوانش: (نِ) [په.] (اِ.)]

ترکی به فارسی

دسته

دسته

فرهنگ عمید

گونه

(زیست‌شناسی) هریک از برجستگی‌های گوشتی دوطرف صورت،
نوع،
طرز،
رنگ: هزار گونه گل از شاخ چهره بنموده / چو لعبتان گل‌اندام نازک از پا چنگ (شمس فخری: مجمع‌الفرس: گونه)،
شکل،

مترادف و متضاد زبان فارسی

گونه

سنخ، صنف، قبیل، قسم، تیره، دسته، طبقه، نوع، جور، روال، شیوه، طرز، طریق، طور، نحو، نمط، نهج، فام، گون، لون، چهره، رخساره، رخسار، روی، شکل، عذار، خد، لپ

معادل ابجد

گونه و دسته

556

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری